چندین سال پیش ، دختری نابینا زندگی میکرد که بخاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود.
او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود.تا اینکه سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاظر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند آنگاه بود که تونست همه چیزاز جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید : آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختر وقتی دید پسر نابینا است ، شوکه شد!
بنابراین در پاسخ گفت : متاسفم ، نمیتونم باهات ازدواج کنم آخه تو نابینائی.
( پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت ، سرش را پائین انداخت و از کنار تخت دور شد